loading...
کلیک فارسی | عکس,کلیپ,طنز,نرم افزار,آهنگ
admin بازدید : 1324 سه شنبه 23 تیر 1394 نظرات (0)

 

داستان عاشقانه من فقط تو را می خواهم همین!

 

روزی پسری زیبا به نام سعید در حال چت کردن با دختری بنام سحر بود. بعد از گذشت 2 ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد. اما دختر به او گفت: ***می‌خواهم رازی را به تو بگویم***
 
 داستان عاشقانه****کلیک فارسی
سعید گفت: ***گوش می‌کنم***
 
 
سحر گفت: ***سعید من می‌خواستم همون روز اول این مساله را بگم اما نمی‌دونم چرا همان اول نشد بگم، راستش را بخوای من از همان کودکی فلج بودم و هیچ وقت شاید خوش قیافه نبودم. بابت این 2 ماه واقعاً از تو معذرت می‌خوام***
 
 داستان عاشقانه****کلیک فارسی
سعید گفت: ***اشکالی نداره***
 
 
سحر پرسید: *یعنی تو الان ناراحت نشدی!*
 
 
سعید گفت: ***ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است. از این ناراحتم که چرا از همان روز اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من بازم ازت خوشم میاد***
 
 داستان عاشقانه****کلیک فارسی
سحر با تعجب گفت: ***یعنی تو باز هم می‌خواهی با من ازدواج کنی***
 
 
سعید در کمال آرامش و با لبخندی که پشت گوشی داشت گفت: ***آره عشق من***
 
 
سحر پرسید: ***مطمئنی سعید؟***
 
 
سعید گفت: ***بله و همین امروز اگه بشه می‌خواهم تو را ببینم***
 
 داستان عاشقانه****کلیک فارسی
سحر با خوشحالی قبول کرد و همان روز سعید با ماشین پیکانش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت سحر نیامد. پس از ساعاتی موبایل سعید زنگ خورد. 
 
 
سحر گفت: *سلام.*
 
 
سعید گفت: ***سلام پس کجایی***
 
 
سحر گفت:*دارم می آیم. سعید از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟*
 
 داستان عاشقانه****کلیک فارسی
سعید گفت: *اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من*
 
 
سحر گفت:*آخه سعید…*
 
 
پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس.
 
 داستان عاشقانه****کلیک فارسی
***پس از گذشته 2 دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت هیوندا بود کنار سعید ایستاد. سحر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. سعید که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. سحر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من.سعید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس…»
 
 
سحر گفت: ***هیس، فقط سوار شو***
 
 داستان عاشقانه****کلیک فارسی
سعید سوار شد و رو به سحر گفت: ***من همین الان توضیح میدم***
 
 
***آری آن دختر کسی نبود جز دختر دهمین مرد ثروتمند ایران که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را فقط به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت خوب مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم***
 
 
***به همین علت با یک ایدی گمنام وارد دنیای چت بشوم. 3 سال طول کشید تا من سعید را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد***
 داستان عاشقانه****کلیک فارسی
***اما من نا امید نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. ***
***اما سعید یک پسر نبود… او یک فرشته بود. او من را به خاطر خودم می‌خواست نه به خاطر ثروتم. با اینکه به دروغ به او گفتم فلج هستم اما باز هم من را می‌خواست***
 
 
آنها هم اکنون ازدواج کردند و فرزندی به نام آریا دارند.
 
آریا 3 سالشه. 
 داستان عاشقانه****کلیک فارسی
 
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 230
  • کل نظرات : 739
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 377
  • آی پی امروز : 139
  • آی پی دیروز : 52
  • بازدید امروز : 191
  • باردید دیروز : 68
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 13
  • بازدید هفته : 259
  • بازدید ماه : 259
  • بازدید سال : 51,534
  • بازدید کلی : 3,135,422